من عابر-مردی با واژه های خیس ام
میگذرم از کنار پنجره های غروب
که در آن دختران شوق پرواز را مینگرند
این بانگ بر لبانم:
آی دختران منتظر
آسمان گشاینده شما
جز پرده های کهنه شعبده چیزی نیست
و خدای بخشنده شما
پرده دار شادیخانه لاشخورهای کاخ نشین است
چگونه میتوانم بخندم
که دختران بخت
همه در عزای آرزو نشسته اند
چگونه بخندم
که ارزش ترانه ها
خود فروشی شاعران است
شراب شعرشان
خون برادرانشان است
و نانشان به تب هراس خواهرانشان
برشته می کنند
خنده های مرا به صبح بدهید
که غروب را در پس غروب
پنهان کرده است
بگذارید بگریم
بگذارید بگریم
بگذارید بگریم برای دخترکانی
که پرواز را در غروب تماشا میکنند
تا دختران بخت را بگویم
که آسمان گشاینده نیست
خدا قرنهاست که از افسانه
فراتر نرفته است
به آنان بگویم
که معجزه
راز نهفته در گیسوی شماست
و خورشید
به شوق نگاه شما تیغ بر کوه میزند
بگذارید بگریم
بگذارید بگریم
بگذارید...
آی!!!
شما که با غروب انس گرفته اید
من غیرتم را به دور میریزم
و شما زنجیرهای حجابتان را
همه عریان میشویم
نه چون پنجره ای رو به غروب
چون بارانی که لجن قرنها خواب را
از دلهامان بزداید
همچون یک فاحشه
که دروغ را فراموش کرده
و هوس را عریان میسازد
سلام زیبا بود موفق باشی