احساسم
شبهی را ماند
که در رگهایم پرسه میزند
و شاید
زاده نگاهی افیونی است
که به زندگی دارم
می ترسم
از این که بگویی
دوستم داری
و شکی حقیر در نگاهم چرک کند
و باورم را بیازارد