باران می بارید و زمین قطره هایی را بر خود می دید که از قطرات باران کمی رنگین تر بود.
باران می بارید و دو مرد مرکز سقل زمین بودند.یکی خود بود ودیگری خود دیگر بود.
رهگذرانی معترض بودند و زمینی که قلب نداشت .
آن که خود دیگر بود رد خودخواهی خود را بر سنگفرش گذاشت و سرمست از پیروزی
خاطره زشتی شد که در من جاوید خواهد ماند.