ماما شادت بشم !!!!

کودکی ام را در چیچکا هایت آغاز کردم و این روزها قصه های کودکی ام را در خاطراتم مرور می کنم.

مردان قصه های تو گاهی خاکستری و مسموم بودند - گاه خاموش وعاشق و گاهی آبی. آبی آرام و غمگین.

دختران چیچکایت رنجترانه هایشان را بر بالشتک زری می بافند.ترنم بهاریشان باد را به کوچه ها می کشاند و آندم که به آوای نسیمی خو کنند عشق را بر دیوارهای کوچه با خون دلشان قلم میزنند.

در قصه هایت زنانی را یافته ام مادر که به چند خدا ایمان دارند.دمی نیازشان را بر سجاده ای از باور میگریند.لحظه ای خدایی دیگر در بستر نیازش می جویدشان و سپس فراموششان میکند و آنان روزها و روزها خدایان کوچکی از عشق می پرورند و اندوهشان را نان خداهای کوچکشان می کنند. گاهی می گریند - شاید اشکشان سیلابی شود که روزمرگی تلخ زندیگشان را به دریایی از فراموشی ببرد.

طوطی ای یافتم در قصه هایت که در پس میله های قفسش دکان داشت و آزادی می فروخت. مردی خسته که زنجیر می بافت و آزادی را در مرگ می کاوید و کودکی که هر روز میمرد.....

آه مادر مادر مادر !!! در چیچکا های کودکی ام قطره ای یافته ام که بوی تو را دارد.گویی آینه ایست که مادران قصه هایت جوانی از دست رفته شان را در آن بنگرند و شاید دریاچه آرامی است که زمان را باز می تاباند و گذر فصلها را. فصلهایی که تکرار میشوند تا تاریخ زندگیمان را بسازند.

مادر! من روزها و روزها از این فاصله دور به تو نزدیک شده ام . در قصه هایت غوطه خورده ام و اینک خود را یافته ام. خود را و دیگر کودکانت را ...که من دیگرند.

آندم که پدرم آرزوهایش را اذان می گفت - من همه غصه هایت را خندیدم. و لحظه ای که بابا بابا میگفتم تو هزار شکوفه خنده به نگاه پدرم می دادی.

اینک بزرگ شده ایم مادر! من و دیگر فرزندانت . آن روزها قطره های شبنم گونه هایت در نگاهم  رازی بزرگ بودند و همه پاییز در چشمم یخ میزد. و امروز من و دیگر کودکانت راز رنجت را می فهمیم و چه سبز دوستت داریم.