خاطره

باران می بارید و زمین قطره هایی را بر خود می دید که از قطرات باران کمی رنگین تر بود.

باران می بارید و دو مرد مرکز سقل زمین بودند.یکی خود بود ودیگری خود دیگر بود.

رهگذرانی معترض بودند و زمینی که قلب نداشت .

آن که خود دیگر بود رد خودخواهی خود را بر سنگفرش گذاشت و سرمست از پیروزی

        خاطره زشتی شد که در من جاوید خواهد ماند.